| |
وب : | |
پیام : | |
2+2=: | |
(Refresh) |
روزی روزگاری در زمان های کهن مرد کشاورزی بود که یک زن نق نقو و اعصاب خورد کن داشت
که از صبح تا نصف شب در مورد هر چیزی که به ذهنش می رسید شکایت می کرد
تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش در مزرعه مشغول بکار بود یا شخم می زد
یک روز وقتی که همسرش برایش ناهار آورد
کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ی درختی در پشت سرش راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد
بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد
ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی به پشت سر زن و در دم کشته شد
چند روز بعد در مراسم تشییع جنازه زن کشیش متوجه چیز عجیبی شد
هر وقت یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک میشد
مرد گوش میداد و به نشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین می کرد
اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک می شد
او بعد از یک دقیقه گوش کردن به حرف های مرد سر خود را به نشانه مخالفت تکان می داد
پس از مراسم تدفین کشیش نزد کشاورز رفت و از کشاورز در مورد قضیه ای که دیده بود سوال کرد
کشاورز با لبخند گفت : خوب این زنان می آمدند چیز خوبی در مورد همسر من می گفتند
که چقدر خوب بود یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود بنابراین من هم تصدیق می کردم و سرم را به نشانه تایید حرف ها تکان می دادم
کشیش پرسید پس مردها چه می گفتند که مخالفت می کردی؟
کشاورز گفت : آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه ؟!!
رمز عبور را فراموش کردم ؟ آمار مطالب کل مطالب : 2226 کل نظرات : 13 آمار بازدید بازديد امروز : 39 نفر بارديد ديروز : 0 نفر ورودی گوگل امروز : 4 نفر ورودی گوگل ديروز : 0 نفر بازديد هفته : 46 نفر بازديد ماه : 1143 نفر بازديد سال : 49353 نفر بازديد کلي : 169865 نفر وضیعت آنلاین افراد آنلاین : 1 نفر |
آمار وب سایت:
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 46
بازدید ماه : 1143
بازدید کل : 169865
تعداد مطالب : 2226
تعداد نظرات : 13
تعداد آنلاین : 1